معنی حلال و روا

حل جدول

حلال و روا

طیب


حلال

جایز، روا

فرهنگ عمید

روا

جایز،
شایسته، سزاوار: نه در هر سخن بحث کردن رواست / خطا بر بزرگان گرفتن خطاست (سعدی: ۱۴۵)،
(فقه) آنچه شرع عمل به آن‌را جایز دانسته، مباح، حلال،
[قدیمی] پررونق، رایج: ضعف و کساد بیش نترساندم کزاو / بازوی من قوی شد و بازار من روا (مسعودسعد: ۳۲)،
[قدیمی] رونده،
[قدیمی] برآورده، به‌دست‌آورده‌شده،
* روا بودن: (مصدر لازم)
جایز بودن،
سزاوار بودن،
[قدیمی] حلال بودن،
* روا داشتن: (مصدر متعدی)
جایز دانستن،
[قدیمی] حلال داشتن،
* روا دانستن: (مصدر متعدی)
جایز شمردن،
[قدیمی] حلال دانستن،
* روا شدن: (مصدر لازم)
جایز شدن،
برآمدن حاجت،
[قدیمی] رواج یافتن،
[قدیمی] حلال شدن،


حلال

آنچه که خوردن، نوشیدن، یا انجام دادن آن به‌حکم شرع روا باشد، روا، جایز، مباح،

لغت نامه دهخدا

حلال

حلال. [ح َ] (ع ص) نقیض حرام. و به این معنی گاه بکسر اول آید. (از منتهی الارب). جایز. سائغ. مباح. طیب. طیبه. (ترجمان القرآن):
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج حلال است بباز
می و قمار و لواطه بطریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این ز ابتدا نبود کنون بانتها شده ست.
ناصرخسرو.
در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.
سوزنی.
چو شیر مادر خون پدر حلال کنی
بگاه کینه اگر دست برپدر یابی.
کمال اسماعیل.
حلالش باد اگر خونم بریزد
که سردر پای او خوشتر که بر دوش.
سعدی.
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.
سعدی.
- حلال خوار، مشروع و مباح خوار: مردار بسگان رسید و حلال بحلال خواران. (تذکره الاولیاء).
- || کناس در محاوره ٔ هندیان.
- حلال خور، مال مشروع خور.
- || کناس.
- حلال خواری، چیز حلال و مباح خوردن: اعتمادی زیادت از حد برحلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان).
- حلال داشتن، حلال شمردن:
دوستی با تو حرام است که چشمان خوشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند.
سعدی.
- حلال زادگی، پاک زادی.
- حلال زاده، پاک زاده. پاک زاد. خلف الصدق. ولد حلال. مقابل ِ حرام زاده:
بزرگوار جهان خواجه ٔ بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.
فرخی.
- حلال شدن، روا شدن. مباح شدن. حل. (تاج المصادر بیهقی):
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این زابتدا نبود کنون بانتها شده ست.
ناصرخسرو.
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آنکه خون من برتو چرا حلال شد.
سعدی.
- حلال کردن، جایز گردانیدن. مباح گردانیدن. بحل کردن:
من حلاش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال او می گریخت.
مولوی.
گفت کابین و ملک و رخت و جهیز
همه پاکت حلال کردم خیز.
سعدی.
ای خضرحلالت نکنم چشمه ٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده ست.
سعدی.
جماعتی که نظر راحرام میدانند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال.
سعدی.
- || سربریدن حیوان مأکول اللحم. کشتن بوجه شرعی حیوانی را.
- حلال گر، محلل:
سوگند چون خوری به طلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه.
سوزنی.
رجوع به محلل شود.
- حلال گشتن، حلال شدن:
ای روزگار چونکه نویدت حلال گشت
ما را و گشت مال حلالت همی حرام.
ناصرخسرو.
- حلال گوشت، حیوانی که گوشت آن حلال و خوردنش رواست.
- حلال وار و حلال واری، (اصطلاح بازاریان) بصورت حلال. بطور حلال: گویند: حلال واری و حلال وار تومانی ده شاهی نفع ماست.
- سیم حلال:
داری دو کف دو کفه ٔ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.
سوزنی.
|| کسی که از احرام بیرون آمده باشد. (از منتهی الارب). و نگویند حال ّ اگر چه موافق قیاس است. (منتهی الارب). || (اِ) در تداول عوام، شوی. زوج. || زن. زوجه. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مصطکی، و آن صمغی باشد که علک رومی خوانند. (برهان). || نی بوریا. (فرهنگ فارسی معین). || (مص) حلال شدن. (ترجمان عادل). روا شدن. || از حرام بیرون آمدن. (ترجمان عادل). || ماههای حلال تمام ماههای سال است بجز ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و رجب.

حلال. [ح َل ْ لا] (ع ص) بسیار گشاینده ٔ گره. (غیاث).
- حلال مشکلات، مشکل گشای. بسته گشای.
|| فروشنده ٔ روغن کنجد. (غیاث).

حلال. [ح ُل ْ لا] (ع ص) ج ِحال ّفرودآیندگان. (منتهی الارب). رجوع به حال شود.

حلال. [ح ِ] (ع اِ) مرکبی است زنان را. || متاع پالان شتر. (منتهی الارب). متاع الرحل. (اقرب الموارد). || گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند. || ج ِ حُلَّه. (منتهی الارب). رجوع به حله شود.


روا

روا. [رَ] (نف) جایز. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). سزاوار. (ناظم الاطباء):
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من رواست.
رودکی.
نان کشکینت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گرده ٔ کلان.
رودکی.
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شله.
خفاف.
اگر باز خواهی ز قیصر رواست
که دستور تو بر خرد پادشاست.
فردوسی.
روا باشد اکنون که بردارمت
بی آزار نزدیک او آرمت.
فردوسی.
نبودی بهر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پاشا.
فردوسی.
از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست.
بندار رازی (از کلیله و دمنه).
خدای هرچه کسی را دهد غلط ندهد
غلط روا نبود بر خدای ما سبحان.
عنصری.
چو شش ماه از جدایی درد خوردم
روا بد گر زمانی ناز کردم.
(ویس و رامین).
بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که ویرا فاضل گویند. (تاریخ بیهقی). روا نیست که پادشاه این خطراختیار کند. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد گفت روا باشد بهتر از آن داشته آید که بروزگار خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی). هر مرد که... این سه قوت را بتمامی بجای آرد... آن مرد را فاضل و کامل... خواندن رواست. (تاریخ بیهقی).
نه جایی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست.
اسدی.
روا باشد این شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنین نیکبخت.
اسدی.
بدو زنده گشته ست مردان خاک
اگر دست یزدانش گویم رواست.
ناصرخسرو.
لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد
این تن کاهل بی حاصل مردافکن.
ناصرخسرو.
اینها که همه دشمن اولاد رسولند
از مادر اگر هرگز نایند روااند.
ناصرخسرو.
ملک الموت گفت روا باشد. پس هر دو برخاستند به صحرا شدند. (قصص الانبیاء ص 31). و گفتند مادر فرزندان تست روا باشد که سگ باشد. (قصص الانبیاء ص 122). روا باشد که از پس شیر و اژدها فراشوید و از پس زنان مشوید. (کیمیای سعادت).
بسته اکنون به بند و زندانم
تو چه گویی چنین روا باشد.
مسعودسعد.
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن، یکی یاقوت و دیگر پیروزه. (نوروزنامه).
برای ملک روا باشد ار جهاد کنی
برای گل سزد ار زحمت زکام کشند.
ابورجاء غزنوی.
عقل را بنده ٔ شهوت مکن ایرا نه رواست
که ملک هیمه کش مطبخ سلطان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست.
مولوی.
نصیحت از دشمنان پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست. (گلستان). زاهد... روی برتافت. یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک روا باشد که چند روزی به شهر اندرآیی. (گلستان).
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست.
(گلستان).
هرچه رود بر سرم گر تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست.
سعدی (گلستان).
روا باشد اناالحق از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی.
شبستری (از آنندراج).
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن ضعیف چه مور.
اوحدی.
ملامت به گاه سلامت رواست
سلامت چو گم شد ملامت خطاست.
امیرخسرو.
ور حسد می برد از رای تو خورشید رواست
بی هنر آنکه در آفاق کسش نیست حسود.
ابن یمین.
جفا کن تاتوانی کرد زیراک
وفا در مذهب خوبان روا نیست.
؟
- ناروا، چیزی که جایز نباشد. (ناظم الاطباء). غیرجایز. ناسزاوار.
|| حلال. (ناظم الاطباء). مباح. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مشروع. (ناظم الاطباء):
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
باده خوردن ز همه خلق مر او راست روا
کس مبادا که بدو گوید تو باده مخور.
فرخی.
لیکن ز نزد تو بضرورت همی روم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.
معزی.
و گفت شوهران ما به سفر میروند... روا باشد که زنان با یکدیگر بخوابند و خویشتن را با یکدیگر بمالند. (قصص الانبیاء چ 1320 ص 187). زنان را از آن عمل منع کرد که این روا نباشد. (قصص الانبیاء چ 1320 ص 187). و قاضی فتوی داد که خون یکی از آحاد رعیت ریختن سلامت نفس پادشاه را روا باشد. (گلستان).
- ناروا، غیرمشروع. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع.
|| رائج. (ازآنندراج). رواج. (برهان قاطع). پررونق:
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی راه
روا گشت بازار بازارگانی.
فرخی.
ضعف و کساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا.
مسعودسعد.
هجر تو مانندوصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار تیز کور بود مشتری.
سنایی.
آری شبه آرد بها گهر را
عزت، درم ناروا روا را.
سوزنی.
- ناروا، چیزی که رایج نباشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناروان. (آنندراج). غیررایج. بی رونق:
آری شبه آرد بها گهر را
عزت، درم ناروا روا را.
سوزنی.
- سیم ناروا، مغشوش و قلب و نارایج. (آنندراج).
|| جاری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مخفف روان است بمعنی جاری. (فرهنگ نظام):
محویم به نور شمس تبریز
او محو ازل نه او نه ماییم
امروز زمانه درخور ماست
هر وجه که رانیم رواییم.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
|| بمجاز، نافذ. روان. مطاع:
به مه گفت من آن کنم کت هواست
بهر روی فرمان و رایت رواست.
فردوسی.
مبرگفت غم کآن کنم کت هواست
بهر روی فرمان و رایت رواست.
(گرشاسب نامه ص 30).
وزیرش چهل، هر یکی را جدا
سپاهی و ملکی و امری روا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
باد بر ملک بنی آدم فرمانش روا
که همی کار بفرمان شیاطین نکند.
سوزنی.
بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو بر زمانه روا.
انوری.
- فرمانروا، آنکه حکم وی نافذ و مطاع باشد. رجوع به فرمانروا شود.
|| مؤثر. کارگر: فریب بر زنان زودتر روا گردد و مردان را نیز بر زنان توان فریفتن. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
هرگز نکند بر تو اثر چاره ٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیله ٔ محتال.
معزی.
|| بمعنی حصول کار است همچون کام روا. (برهان قاطع). برآمده. (آنندراج) (فرهنگ نظام). برآورده. مَقْضی ّ. صاحب آنندراج آرد: و این معنی مستعمل نمیشود مگر به ترکیب چون حاجت روا و کام روا، کسی که حاجت و کام او در جمیع ازمنه و احوال برمی آمده باشد - انتهی. ولی این قول صاحب آنندراج بر اساسی نیست و چنانکه از شواهد منقول در ذیل استنباط میشود در غیر موارد ترکیب، با افعالی نظیر شدن و گشتن و بودن نیز بکار میرود:
از آن کار چون کام او شد روا
پس آن بار بستد ز ترکان نوا.
فردوسی.
از او شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان.
فرخی.
بدو گفت دایه که کامت رواست
اگر میهمان ترا این هواست.
اسدی.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
صدبندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
به خامه ٔ تو شود حجت فتوح روان
به نامه ٔ تو شود حاجت ملوک روا.
معزی.
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا.
ادیب صابر.
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه ترا کام روا و نه مرا توخته وام.
سوزنی.
- رواکام، کام روا. برآورده کام. مرادبرآمده:
بدین سر در جهان باشی نکونام
بدان سر جاودان باشی رواکام.
(ویس و رامین).
- کام روا، رواکام. رجوع به ترکیب اخیر و کامروا شود:
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست.
فرخی.
|| برآرنده و مستعمل نمیشود مگر به ترکیب چون حاجت روا و کام روا، یعنی کسی که حاجت مردم را برآورده باشد. (از آنندراج). || لایق. شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء):
چو ما صد هزاران فدای تو باد
خرد ز آفرینش روای تو باد.
فردوسی.
|| خوشنما. خوش آیند. پذیره. مقبول. مطبوع. موافق میل. (ناظم الاطباء). رجوع به روا آمدن شود.

روا. [رِ] (اِ) بارداری. برومندی. || فراوانی. بسیاری. (از اشتینگاس) (ناظم الاطباء).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حلال

گمیزنده، روا

فرهنگ فارسی هوشیار

حلال

زند آور شایست (سد در) روا ‎ دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای (صفت) بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز

فرهنگ معین

حلال

(حَ) [ع.] (ص.) روا، جایز، شایست.


روا

جایز، حلال، سزاوار. [خوانش: (رَ) [په.] (ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

روا

جایز، حق، حلال، سزاوار، شایست، شایسته، مباح، مجاز، مشروع، معقول،
(متضاد) ناروا

معادل ابجد

حلال و روا

282

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری